کبر يک سو نه اگر شاهد درويشاني

شاعر : سعدي

ديو خوش طبع به از حور گره پيشانيکبر يک سو نه اگر شاهد درويشاني
يا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانيآرزو مي‌کندم با تو دمي در بستان
تا مگر زنده شوم زان نفس روحانيبا من کشته هجران نفسي خوش بنشين
صورتي کس ننمايد که بدو مي‌مانيگر در آفاق بگردي بجز آيينه تو را
تو بدين حسن مگر فتنه اين دورانيهيچ دوراني بي فتنه نگويند که بود
بامدادت که ببينند و من از حيرانيمردم از ترس خدا سجده رويت نکنند
عفو فرماي که عجزست نه بي فرمانيگرم از پيش براني و به شوخي نروم
چاره صبرست که هم دردي و هم درمانينه گزيرست مرا از تو نه امکان گريز
پادشاهي کنم ار بنده خويشم خوانيبندگان را نبود جز غم آزادي و من
خرمني دارم و ترسم به جوي نستانيزين سخن‌هاي دلاويز که شرح غم توست
صورت حال پراکنده دلان کي دانيتو که يک روز پراکنده نبودست دلت
آتشي نيست که او را به دمي بنشانينفسي بنده نوازي کن و بنشين ار چند
چون دلم زنده نباشد که تو در وي جانيسخن زنده دلان گوش کن از کشته خويش
ليک بيرون روي از خاطر او نتوانياين تواني که نيايي ز در سعدي باز